دبیرستان امام سجاد علیه السلام دیدی همه رفتند چه آنهایی که هوایت را داشتند چه آنهایی که نداشتند ... و امروز تو نیز رفتی و دیگر از تو هم نه نامی ماند و نه نشانی... پس کوتاهی هایمان را بر ما ببخش و حلالمان کن... گرچه هیچ چیز در این عالم گم نخواهد شد که فرموده است : «و ما تقدموا لانفسکم من خیر تجدوه عندالله هو خیرا و اعظم اجرا؛ و هر کار خوبی برای خود پیش فرستید آن را نزد خدا بهتر و با پاداشی بزرگ تر باز خواهید یافت» (مزمل/ 20). ما3تا( از چپ آقایان قبادی، کوهی و امیری)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ دبیرستان امام سجاد علیه السلام خوش آمدید لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه ساخته و در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري رسانید.
<-Text3->



ما3تا( از چپ آقایان قبادی، کوهی و امیری)
نوشته شده در سه شنبه 4 اسفند 1398
بازدید : 2459
نویسنده : علی قبادی



قطره ای از دریا
نوشته شده در 2 آذر 1389
بازدید : 836
نویسنده : علی قبادی

 

 

چگونه اى آنگاه كه چند عين بر يك عين ظلم كنند

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حذيفة بن يمان به اميرالمؤمنين عليه السلام در زمان خلافت عثمان گفت : به خدا قسم من كلام تو را و معناى آنرا تا ديشب نفهميدم ، آن سخنى كه در حره (اطراف مدينه ) به من گفتى و آن اين بود كه فرمودى :
چگونه اى ، اى حذيفه زمانى كه چند عين بر يك ظلم كنند؟!
در آن موقع پيامبر صلى الله عليه وآله ميان ما بود و ما حقيقت آنرا نمى فهميديم تا ديشب كه فهميدم (عين اول ) ابوبكر بود كه نامش عتيق بود و سپس عمر را و ايندو بر تو مقدم شدند و اول اسم آنها عين بود.
حضرت فرمود: اى حذيفه فراموش كردى عبدالرحمن ابن عوف را كه متمايل به عثمان شد (آنگاه كه در شوراى شش نفره پس از مرگ عمر، عبدالرحمن به حضرت على عليه السلام گفت : يا على با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه به سنت خدا و پيامبر و ابوبكر و عمر رفتار كنى ، حضرت فرمود: بلكه به سنت خدا و پيامبر و اجتهاد خودم رفتار مى كنم ! سه بار عبدالرحمن پيشنهاد خود را تكرار كرد و حضرت همان جواب را داد، آنگاه به عثمان آن پيشنهاد را كرد، عثمان قبول كرد و او خليفه شد، گرچه به همين تعهد خود نيز عمل نكرد و بعدا عبدالرحمن به عثمان اعتراض ‍ كرد و گفت : اى عثمان از بيعت با تو به خدا پناه مى برم ، و عثمان دستور داد او را از مجلس بيرون كردند و تا آخر عمر، عبدالرحمن با عثمان سخن نگفت ).
سپس حضرت على عليه السلام فرمود: زود است كه به ايشان ملحق شوند عمرو بن عاص و معاويه فرزند جگرخواره پس ايشانند( عتيق و عمر و عثمان و عمرو بن عاص و معاويه و عبدالرحمن ) عينهائى كه براى ستم بر من اجتماع كرده اند.(51)

 

 

 

پيشگوئيهاى حضرت به خزينه دار معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمود: معاويه را خزانه دارى بود به نام جبير خابور كه مادرى پير در كوفه داشت ، روزى به معاويه گفت :
من مادرى پير در كوفه دارم ، مشتاق ديدار او هستم ، اجازه بده بروم او را ببينم و حق مادرى او را ادا كنم .
معاويه گفت : با كوفه چه كار دارى ؟ در آنجا مرد جادوگر كاهنى (52)است به نام على بن ابيطالب ، من در امان نيستم كه تو را گمراه كند.
جبير گفت : مرا با على چه كار؟ من به ديدن مادرم مى روم تا حق مادرى او را ادا كنم . معاويه بار ديگر سخن خود را تكرار كرد ولى در اثر اصرار جبير اجازه داد و او به كوفه آمد حضرت على عليه السلام وقتى جبير را ديد به او فرمود:
آگاه باش (اى جبير) كه تو گنجى از گنجهاى خداوند مى باشى و معاويه پنداشته است كه من جادوگر و كاهن هستم و اينرا با تو در ميان گذارده است .
عرض كرد: همينطور است به خدا قسم اين چنين پنداشته است . فرمود: با تو مالى است كه آنرا در عين التمر(53) پنهان كرده اى ، عرض كرد: راست مى گوئى اى اميرالمؤمنين ! آنگاه حضرت به امام حسن عليه السلام فرمود تا او را به خانه برده به نيكويى پذيرايى نمايد.(54)

 

 

 

هر كه ادعا كند خوار و ذليل شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حكيم بن جبير گويد: شاهد بودم كه على عليه السلام بر منبرى فرمود:
منم عبدالله و برادر رسول خدا صلى الله عليه وآله ، منم وارث پيامبر رحمت صلى الله عليه وآله و آنكه با سرور زنان اهل بهشت (حضرت فاطمه عليه السلام ) ازدواج نمودم ، منم سرور اوصياء و آخرين وصى انبياء، هيچكس اين مقام را ادعا نكند مگر اينكه خداوند او را به خوارى افكند.
در اين هنگام مردى از قبيله عبس كه در ميان جمعيت نشسته بود گفت :
كيست كه نتواند مانند اين كلام را بگويد: و سپس (به عنوان مسخره ) گفت : منم عبدالله و برادر رسول خدا صلى الله عليه وآله .
هنوز از جاى خود بر نخواسته بود كه شيطان بر او غلبه كرد و ديوانه شد و به بيمارى صرع دچار شد، مردم پايش را گرفتند و از مسجد بيرون كشيدند!
ما از قوم او پرسيديم آيا اين شخص قبل از اين حادثه ، بيمار بود؟ گفتند: خدا شاهد است كه نه . (55)

 

 

 

انس به نفرين حضرت على عليه السلام دچار شد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مؤ لف گويد: طبق روايات متعدد كه در تاريخ شيعه و اصل سنت آمده است ، اميرالمؤمنين عليه السلام در رحبه (56) مردم را سوگند داد و فرمود: هر كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله شنيده است كه فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ؛ هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ))، برخيزد و شهادت دهد، دوازده نفر از انصار شهادت دادند، اما انس بن مالك كه حضور داشت ، شهادت نداد، حضرت على عليه السلام به او فرمود: تو چرا شهادت نمى دهى با اينكه تو هم شنيده اى آنچه اينان شنيده اند؟ انس بن مالك بهانه آورد كه : پير شده ام و فراموش كرده ام .
حضرت به او فرمود: خدايا اگر دروغ مى گويد، او را به سفيدى يا پيسى مبتلا كن كه عمامه آن را نپوشاند.
ابو عميره راوى خبر گويد: خدا را شاهد مى گيرم كه انس را ديدم كه ميان دو چشمش سفيد شده بود (به گونه اى كه هر قدر عمامه را پائين مى آورد پوشيده نمى شد و باز نمايان بود).(57)
مؤ لف گويد: اصل حديث يعنى سوگند دادن حضرت امير عليه السلام در سال 35 در كوفه به شاهدين حديث غدير به اينكه برخيزند و شهادت دهند از احاديث مشهور ميان شيعه و اهل سنت است و بزرگان اهل سنت آنرا مفصل ذكر كرده اند و علامه امينى تفصيل آنرا در الغدير ج 1 آورده است .

 

 

 

خبر دادن امير المؤمنين عليه السلام به ملاقات جويريه با شير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه فرمود: مردى بنام جويريه عازم سفر از كوفه بود، حضرت على عليه السلام به او فرمود: بدان كه در ميان راه به شيرى برخورد خواهى كرد، جويريه گفت : چاره چيست ؟
فرمود: به او بگو اميرالمؤمنين عليه السلام به من از تو امان داده است ! جويريه از كوفه بيرون آمد، در ميان راه همچنانچه حضرت گفته بود، متوجه شد شيرى بطرف او مى آيد، جويريه صدا زد: اى شير همانا اميرالمؤمنين على بن ابى طالب به من از تو امان داده است . جويريه گويد:همينكه كلام حضرت را رساندم ، آن حيوان برگشت در حاليكه سر را به زير انداخته و همهمه مى كرد، و با همين حال از نيزار پنهان شد (در روايتى آمده است كه پنج بار همهمه كرد). جويريه بعد از انجام كار خود و بازگشت به كوفه ، نزد حضرت على عليه السلام رفت و جريان را بازگو كرد، حضرت فرمود: با آن شير چه گفتى و او با تو چه گفت ؟ جويريه گفت : هر چه فرموده بوديد گفتم ، و به بركت فرمايش شما از من منصرف شد، اما اينكه آن حيوان چه گفت - من نميدانم خدا و رسول و وصى او بهتر مى دانند. حضرت فرمود: او در حاليكه همهمه مى كرد پشت نمود(و رفت ) عرض كردم : آرى . فرمود: آن حيوان به تو گفت : وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از من سلام برسان ، سپس حضرت دست خود را به صورت عدد پنج نشان داد (58)(يعنى پنج بار)
مؤ لف گويد: آنچه از آيات قرآن و احاديث بسيار زياد استفاده مى شود اين است كه حيوانات داراى مقدارى از فهم و شعور ولو ضعيف و مناسب با خودشان مى باشند، و در همين راستا، به ذكر الهى مى پردازند و اوليا خدا مخصوصا ائمه اطهار عليه السلام را مى شناسند و احترام مى كنند و همچنانكه مشخص مى گردد كه حيوانات داراى زبان گويائى ميان خويش ‍ هستند كه با آن تكلم مى كنند هر چند در حوصله فهم ما نباشد. بحث بيشتر و ارائه قرآنى و احاديث مربوط نياز به مجالى ديگر دارد.

 

 

 

خالد نمرده و حبيب بن جماز پرچمدار ضلالت او خواهد بود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سويد بن غفلة گويد: خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام بودم كه مردى نزد حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين از وادى القرى مى آيم و خبر موت خالد بن عرفطه را آورده ام . حضرت فرمود: البته كه او نمرده است ! آن مرد كلام خود را تكرار كرد، حضرت فرمود: سوگند به آنكه جانم در دست قدرت اوست ، خالد نمرده و نمى ميرد!! آن مرد براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد! و اضافه نمود كه : ((سبحان الله )) من به شما از موت او خبر مى دهم ولى شما مى گوئيد نمرده است !
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: قسم به آنكه جانم در دست قدرت اوست ، خالد نمرده و نمى ميرد تا فرمانده سپاه ضلالت شود و پرچمدار او شخصى باشد بنام حبيب بن جماز!! راوى گويد: حبيب بن جماز وقتى اين سخن حضرت به گوشش رسيد به نزد حضرت آمد و گفت : به خدا قسم كه من شيعه شما هستم ، ولى شما درباره من سخنى فرموديد كه آنرا در خود نمى يابم ! حضرت فرمود: اگر حبيب بن جماز توئى ، حتما و قطعا آن پرچم را به دوش خواهى گرفت ! حبيب با شنيدن اين پاسخ پشت كرد و رفت و حضرت ادامه داد: اگر حبيب بن جماز توئى ، البته البته آن پرچم را به دوش خواهى گرفت !
ابوحمزه گويد: به خدا سوگند حبيب بن جماز زنده ماند تا اينكه (در زمان سيدالشهداء عليه السلام ) وقتى عمر بن سعد به جنگ با امام حسين عليه السلام فرستاده شد، خالد بن عرفطه از فرماندهان سپاه او بود و حبيب نيز پرچم او را بر دوش داشت !!(59)

 

 

 

سه روز ديگر دو نفر جنازه اى را مى آورند و...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته از ياران باوفاى حضرت على عليه السلام است ، او مى گويد: اميرالمؤ منين در زمين نجف نشسته بود كه به اطرافيان خود فرمود:
چه كسى آنچه من مى بينم مى بيند؟ مردم گفتند، اى چشم بيناى خدا در ميان بندگان خدا چه مى بينى ؟ فرمود:
شترى را مى بينم كه جنازه اى را مى آورد و دو مرد كه يكى از عقب و ديگرى از جلو آن حيوان را حركت مى دهند و بعد از سه روز به نزد شما خواهند آمد!
بعد از سه روز همچنانكه حضرت خبر داده بود وارد شدند و پس از تحيت حضرت فرمود: شما كيستيد؟ از كجا مى آئيد و اين جنازه كيست ؟ و براى چه آمده ايد؟
گفتند: ما اهل يمن هستيم ، و اين جنازه پدر ماست ، هنگام مرگ وصيت كرد كه پس از غسل و كفن و نماز، مرا بر شترم بگذاريد و در عراق در نيزار كوفه (نجف ) به خاك بسپاريد.
حضرت فرمود: آيا از او پرسيديد چرا؟ گفتند: آرى ، جواب داد: چون در آن مكان مردى به خاك سپرده مى شود كه اگر روز قيامت براى تمام اهل محشر شفاعت كند پذيرفته خواهد شد!
در اين هنگام حضرت على عليه السلام از جا برخواست و فرمود:
راست گفت ، به خدا قسم كه منم آن مرد.(60)

 

 

 

پيشگوئيهاى حضرت على عليه السلام در مورد طلحه و زبير و جنگ جمل
نتظارات و توقعات نابجا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

با كشته شدن عثمان به دست مسلمانان ، مردم يكسره به طرف خانه اميرالمؤمنين عليه السلام هجوم بردند و از حضرت با اصرار فراوان خواستند تا خلافت اسلامى را بپذيرد و حضرت با اينكه زمينه را مساعد نمى دانست و به مردم تذكر داد كه روش من در حكومت ، غير از روش ‍ گذشتگان است ، در پى اصرار مردم و بزرگان صحابه ، آنرا پذيرفت و مردم با او بيعت كردند.
در ميان انبوه جمعيت و بزرگان صحابه ، زبير بن عوام و طلحة ديده مى شدند كه با حضرتش بيعت كردند. اين دو كه در زمان عثمان و ريخت و پاشهاى نابجاى او به مال و ثروت فراوان رسيده بودند، مى پنداشتند كه حضرت على عليه السلام نيز مانند عثمان به آنها از دنيا بهره خواهد داد، اما حوادثى رخ داد كه آنها را به كلى ماءيوس نمود.
روزى هنگام تقسيم بيت المال وقتى حضرت ميان اين دو نفر و ديگران فرقى نگذارد و با آنها به عدالت برخورد نمود، آنها ناراحت شدند و سهم خود را نگرفتند.

 

 

 

من و اين كارگرم در اين مال يكسان هستيم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در يكى از روزها كه حضرت با كارگر خود در محلى بنام بئرالملك زير آفتاب مشغول زراعت بود، طلحة و زبير به نزد حضرت آمده از ايشان خواستند به زير سايه آيد تا با وى سخن گويند، حضرت پذيرفت و همگى به زير سايه اى گرد آمدند.
آن دو نفر گفتند: ما از نزديكان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله هستيم و در راه اسلام داراى سوابق نيكو بوده و جهاد كرده ايم ولى شما حق ما را با ديگران يكسان قرار داده اى با اينكه عمر و عثمان چنين نبودند.
حضرت فرمود: به نظر شما ابوبكر برتر است يا عمر؟ گفتند: ابوبكر، فرمود: قسمت ابوبكر همين گونه بود، اگر قبول نداريد، ابوبكر و ديگران را دعوت كنيد و در كتاب خدا نظر كنيد و هر حقى داريد برداريد.
گفتند: به خاطر آن تقدم ما در اسلام ، ما را بر ديگران برترى ده .
فرمود: شما دو نفر زودتر مسلمان شده ايد يا من ؟
گفتند: به خاطر نزديكى و فاميلى ما با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ما را فضيلت بده .
فرمود: شما به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نزديك تر هستيد يا من ؟
گفتند: به خاطر جهاد و نبردهاى ما در اسلام باشد.
فرمود: آيا جهاد شما براى اسلام برتر و بيشتر است از من ؟
گفتند: نه
سپس فرمود: به خدا قسم من و اين كارگرم در اين مال مثل هم هستيم .
آن دو كه از حضرت على عليه السلام و دسترسى به هوسهاى خود و رسيدن به مال و مقام ماءيوس شدند، نقشه اى خائنانه كشيدند و به فكر شكستن بيعت و شورش افتادند.

 

 

 

ملاقات دوم و تكرار خواستهاى نامشروع
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طلحة و زبير بعد از آنكه با اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت كردند مثل ساير مردم ، حتى آنها را اولين نفرات بيعت كننده با حضرت شمرده اند، وقتى از قرائن حال پى بردند كه حضرت على عليه السلام به خواسته هاى نامشروع آنان تن نخواهد داد، براى بار آخر به نزد آن حضرت آمدند، طلحة تقاضاى حكومت عراق را كرد و زبير در خواست حكومت شام را، ولى حضرت نپذيرفت ، آن دو خشمگين شدند و دو سه روز بعد دوباره نزد حضرت آمدند و اجازه ورود خواستند.
اميرالمؤمنين عليه السلام در طبقه بالاى منزل خود بود آن دو نيز به بالا رفتند و گفتند: اى اميرالمؤمنين شما زمانه را مى شناسى و اينكه ما چقدر تحت فشار هستيم ، ما آمده ايم تا به ما چيزى دهى كه حال خود را بهبود بخشيم و بدهيهاى خود را پرداخت كنيم !
حضرت فرمود: مى دانيد كه من در منطقه ينبع (61) مالى از خودم دارم ، اگر مى خواهيد بنويسم هر چه ممكن است از آن به شما داده شود! گفتند: ما به مال شما نيازى نداريم ، حضرت فرمود: از من چه كارى ساخته است ؟ گفتند: به مقدار كافى از بيت المال به ما بده ! فرمود:
((سبحان الله !)) من چه اختيارى در بيت المال دارم ، اين اموال ، مال مسلمانان است و من نگهبان و امين آنها هستم ! اگر مى خواهيد، خواسته خود را روى منبر با مردم مطرح كنيد اگر اجازه دادند من انجام دهم ، ولى من چطور (بى اجازه ) چنين كنم در حاليكه اين اموال براى همه مسلمانان اعم از شاهد و غايب مى باشد...
گفتند: ما شما را وادار نمى كنيم ، اگر هم وادار كنيم ، مسلمانان نمى پذيرند.
حضرت فرمود: من چه كنم ! گفتند: نظر شما را شنيديم ، و سپس از طبقه بالا پائين آمدند، خدمتكار حضرت على عليه السلام شنيد كه آن دو مى گفتند: به خدا بيعت ما با على از دل نبوده است بلكه ما فقط با زبان (در ظاهر) بيعت كرديم !
حضرت امير عليه السلام اين آيه را تلاوت نمود: ((ان الذين يبا يعونك انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤ تيه اجرا عظيما)).(62)

 

 

 

شما قصد شورش داريد نه عمره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

دو روز بعد وقتى خبر نارضايتى عايشه از حضرت امير عليه السلام و بهانه كردن خون عثمان را براى شورش بر حضرت على عليه السلام ، به گوش طلحة و زبير رسيد و اينكه عايشه مردم را براى خونخواهى عثمان تحريك مى كند و عده اى از عمال عثمان نيز اموال مسلمانان را برداشتند و براى موفقيت اين شورش با خود به مكه آورده اند، آنان دو موقعيت را مغتنم شمردند و تصميم گرفتند به ناراضيان ملحق شوند و براى توجيه سفر ناگهانى خود به نزد حضرت امير عليه السلام در خلوت آمدند گفتند: يا اميرالمؤمنين مدتى است كه توفيق انجام عمره (63) را پيدا نكرده ايم ، اجازه بده براى انجام عمره به مكه رويم .
حضرت فرمود: بخدا سوگند تصميم عمره نداريد، بلكه تصميم حيله و مكر داريد و مى خواهيد به بصره (پايگاه اصلى ايشان كه بعدا در آن مستقر شدند) برويد.
آن دو گفتند: خدايا آمرزش تو را خواستاريم ، ما هدفى جز عمره نداريم ، حضرت فرمود: به خداوند عظيم سوگند ياد كنيد كه در كار مسلمانان فساد نكنيد و بيعتى را كه با من كرده ايد نشكنيد و دنبال فتنه و آشوب نباشيد، آن دو در زبان پذيرفتند و سوگندهاى شديد و غليظ ياد كردند، و چون بيرون رفتند به ابن عباس برخورد كردند، از آنها پرسيد: آيا حضرت به شما اجازه داد؟ گفتند: آرى ، و چون به نزد حضرت آمد حضرت به او فرمود: اى پسر عباس ، خبر دارى ؟ گفت : طلحة و زبير را ديدم ، حضرت فرمود: از من اجازه خواستند به عمره روند، من بعد از گرفتن سوگندهاى محكم بر اينكه مكر و حيله نكنند و پيمان شكنى ننمايند و فسادى بر پا نكنند، به آنها اجازه دادم ، بخدا سوگند اى پسر عباس من مى دانم كه اينها جز آشوب گرى تصميمى ندارند، گويا (مى بينم ) آن دو را كه به مكه رفته اند تا براى جنگ با من تلاش كنند همانا آن خائن فاجر يعلى بن منبه (استاندار عثمان در يمن ) اموال عراق و فارس را برده است تا در آن جهت خرج كند، و بزودى اين دو مرد در كار (حكومت من ) فساد مى كنند و خون پيروان و ياوران مرا مى ريزند.
ابن عباس گفت : اى اميرالمؤمنين اگر شما اين را مى دانى ، چرا به آنها اجازه مى دهى ؟ چرا آنها را حبس نكردى و به زنجير نكشيدى تا شرّ آنها از مسلمانان كوتاه شود؟
حضرت فرمود: اى پسر عباس ، مى گوئى من به ستم پيشدستى كنم ، و بدى را قبل از نيكى مرتكب شوم ، و با گمان و تهمت كسى را مجازات نمايم و يا مردم را به كارى قبل از آنكه مرتكب شوند مؤ اخذه كنم ، نه بخدا سوگند، اگر چنين كنم نسبت به پيمانى كه خداوند در مورد عدالت از من گرفته است ، عدالت نكرده ام .
اى پسر عباس ! من در حالى به آنها اجازه دادم كه مى دانم چه انجام خواهند داد ولى من به خداوند تكيه مى كنم بر عليه آن دو، بخدا سوگند كه آن دو را خواهم كشت و گمانشان را ناكام مى كنم و هرگز به آرزوى خويش ‍ نخواهند رسيد، و خداوند آنها را بخاطر ظلمى كه بر من مى دارند و پيمان شكنى كرده و بر من شورش مى كنند مجازات خواهد كرد.(64)

 

 

 

روايتى ديگر در بيعت شكنى طلحة و زبير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زبير و طلحه نزد على عليه السلام آمدند و از حضرت براى تشرف به عمره اجازه خواستند، فرمود: شما هدفتان عمره نيست ، آن دو به خداوند سوگند خوردند كه هدفى جز عمره ندارند ولى حضرت سخن خود را تكرار كرده فرمود:
شما دو نفر منظورتان عمره نيست شما مى خواهيد آشوب كنيد و بيعت شكنى نمائيد آن دو قسم خوردند كه ما قصد مخالفت و بيعت شكنى نداريم ، فقط مى خواهيم عمره انجام دهيم ، حضرت فرمود: پس دوباره با من بيعت كنيد،(65)، آن دو به شديدترين صورت با دادن تعهد و سوگندهايى دوباره بيعت كردند، و حضرت به آنها اجازه داد (تا به عمره روند) همين كه از نزد حضرت خارج شدند به حاضرين فرمود: بخدا سوگند اين دو را نمى بينيد جز در آشوبى كه در آن به قتل مى رسند، حاضرين گفتند: يا امير المؤمنين ، اگر چنين است بفرما تا آنها را برگردانند، فرمود: تا خداوند كارى را كه بايد بشود، تحقق بخشد.(66)
طلحه و زبير بعد از آن همه تعهد و پيمانها و سوگندها از مدينه به طرف مكه رفتند و همانطور كه حضرت فرموده بود به آشوبگرى و بيعت شكنى پرداختند و به هر كس كه برخورد مى كردند مى گفتند: براى على در گردن ما بيعتى نيست ، ما به اجبار بيعت كرده ايم !!
وقتى سخن اينان به حضرت رسيد فرمود: خداوند آنها را دور كند و آواره گرداند، سوگند به خداوند كه اين دو نفر خويشتن را به بدترين صورت به قتل مى رسانند... بخدا سوگند كه هدفشان عمره نيست ، آن دو نزد من آمدند به صورت دو تبهكار و از نزد من رفتند با دو صورت حيله گر و پيمان شكن ، به خدا سوگند پس از امروز با من ملاقات نخواهند كرد مگر در يك لشكرى غرق در سلاح كه خود را در آن به كشتن خواهند داد، پس ‍ مرگ بر آنها باد.(67)

 

 

 

عدالت بى نظير اميرالمؤمنين و نارضايتى اشراف
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از علل و اسباب انحراف مردم و بزرگان آن زمان از اميرالمؤمنين عليه السلام عدالت بى نظير آن حضرت بود، در روز دوم بيعت خود در مدينه در يك سخنرانى كه در مدينه كرد فرمود:
آگاه باشيد هر زمينى كه عثمان به كسى واگذار كرده و هر مالى كه از مال خدا به كسى (بى جهت ) بخشيده است به بيت المال (خزانه دولت اسلامى ) برمى گردد، همانا حق گذشته را هيچ چيز باطل نمى كند (گذشت زمان ، سبب نمى شود كه گذشته ها را ناديده بگيرم ) من اگر ببينم كه با آن (حقوق مردم ) ازدواج كرده اند و به كابين زنها رفته و ميان شهرها پراكنده شده باشد، آن را به جاى خود برمى گردانم ، همانا در عدالت گشايش ‍ است و هر كه حق بر او تنگ باشد، ستم برايش تنگتر است (68) كلبى گويد: سپس حضرت دستور داد تا تمامى اموالى كه عثمان داده بود هر كجا كه يافت شود به بيت المال (يا صاحبان آن ) برگردانده شود.
به همين جهت بود كه عمروبن عاص در نامه اى به معاويه نوشت : هر كار كه مى خواهى بكن ، چون پسر ابيطالب تو را از هر چه داشتى پوست كند همچنانكه پوست (چوب را براى درست كردن ) عصا برمى گيرند.
على بن محمد بن ابو يوسف مدائنى از فضيل بن جعد نقل كرده است كه مى گفت : عمده ترين علت كناره گيرى عرب از اميرالمؤمنين مساءله مال بود، زيرا او نه اشراف را بر ديگران ترجيح ميداد و نه عرب را بر عجم ، او با رؤ سا و سران قبايل زدوبند نمى كرد همچنانكه پادشاهان مى كنند و هيچ كس را (با دادن باج ) به طرف خود نمى كشاند، ولى معاويه بر خلاف اين بود، لذا مردم على را رها كرده به معاويه پيوستند.(69)

 

 

 

رفاه طلبى و اشرافيت طلحه و زبير و امثال ايشان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان خلفاى پيشين بسيارى از اشراف از جمله طلحة و زبير داراى ثروتهاى حيرت انگيزى شده بودند.
زبير بن عوام داراى يازده خانه در مدينه و دو خانه در بصره و يكى در كوفه و يكى در مصر بود، او چهار زن داشت كه وقتى ارث او را تقسيم ميكردند بعد از كم كردن ثلث او به هر زنى يك ميليون و دويست هزار (درهم يا دينار) رسيد.
در صحيح بخارى آمده است كه بنابر آنچه گذشت دارائى او 50200000 خواهد بود ولى ديگران گفته اند: بخارى در محاسبه اشتباه كرده است و مجموع دارائى او 59800000 مى باشد.(70)
از مسعودى در مروج الذهب نقل شده است كه زبير هزار اسب در اصطبل داشت ، مالك هزار بنده و هزار كنيز و املاك بود.(71)
طلحة بن عبيدالله همدم زبير نيز ثروتى سنگين اندوخته بود، در حالات او آورده اند كه درآمد او از غلات عراق ، روزى هزار دينار بود. (هر دينار يك مثقال طلا مى باشد).
اما درآمد او در حجاز را بيش از اين برآورد كرده اند، ابن جوزى گويد: طلحة سيصد بار شتر از طلا داشت .
عمرو بن عاص گويد: ارث به جا مانده از طلحة صد بهار است كه هر بهار سه قنطار بود! همو گفته است كه شنيدم كه بهار به پوست گاو گويند، يعنى يكصد پوست گاو پر از طلا، ابن عبدريه اين خبر را سيصد بهار از طلا و نقره ذكر كرده است .
غير از ايندو نفر افراد بسيارى نيز از اين گنجينه ها در اختيار داشتند، مثلا عبدالرحمن بن عوف داراى ده هزار گوسفند و هزار شتر و يكصد اسب بود.
او وقتى يكى از چهار همسر خود را هنگام مريضى (آخر عمر) طلاق داد سهم ارثيه او را به يكصد هزار دينار مصالحه كردند. گويند بنابر قانون ارث مى بايد دارائى او بيش از سى ميليون دينار باشد، شمشهاى طلاى او را با تبر تقسيم مى كردند به گونه اى كه دست كارگرها متورم شد.

 

 

 

اين عدالتى است كه هيچكس تحمل آنرا ندارد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و اكنون شما مى توانيد به خوبى حدس بزنيد كه اينها با اين اشرافيت هرگز به عدالت حضرت امير عليه السلام و تساوى حقوق زبير و غلام او راضى نخواهد شد.
شبى طلحه و زبير براى گفتگو با حضرت على عليه السلام به خدمت حضرت آمدند، حضرت زير نور چراغى مشغول محاسبه امور بود، حضرت فرمود تا چراغ بيت المال را خاموش كرده چراغ ديگر بياورند. زبير سبب را پرسيد، حضرت فرمود: آن چراغ از اموال بيت المال بود و من مشغول حسابرسى بيت المال بودم ، چون شما آمديد و به كار ديگر مشغول شدم نخواستم كه چراغ بيت المال را در كار ديگر مصرف كنم !
ايندو وقتى برخاستند زبير به طلحة گفت : اين عدالتى است كه هيچكس ‍ تحمل آنرا ندارد. در همين ايام بود كه حضرت بيت المال را قسمت نمود و به زبير و غلام او به يك اندازه سهم داد! زبير گفت : يا امير المؤ منين اين غلام من است (چگونه با من يكسان شده است ؟) حضرت فرمود: عدالت همين است ، و سهم هاشمى و زنگى در بيت المال يكسان است .

 

 

 

آنها على را با عثمان اشتباه گرفتند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مؤ لف گويد: عجب فكر خامى در سر امثال زبير بود كه حضرت على عليه السلام را با مثل عثمان اشتباه نموده اند! اميرالمؤمنين عليه السلام همان عدالت گسترى است كه مى فرمود: بخدا سوگند اگر تمام شب را بر روى خارهاى (نوك تيز) بوته خار سعدان به سر برم و در ميان زنجيرها كشيده شوم ، نزد من محبوبتر از اين است كه با غصب دنياى مردم و ظلم به آنها بر خدا و رسول او صلى الله عليه وآله وسلم وارد شوم .
چگونه ظلم كنم براى نفسى كه اركان آن پر شتاب به سوى نابودى مى رود و در ميان خاك ، مدتهاى طولانى خواهد آرميد. به خدا قسم عقيل (برادر نابينا و بزرگ حضرت على عليه السلام ) را ديدم كه آنقدر فقر بر او فشار آورده بود كه از من تقاضاى ده سير گندم بيت المال (بيش از حق خود را) داشت ، اطفال او را ديدم با موهاى پريشان ، صورتهاى غبار آلوده كه گويا با نيل (72) سياه شده بود. براى اين منظور بسيار نزد من آمد و سفارش ‍ كرد، به سخنانش گوش دادم ، او گمان كرد من دين خود را خواهم فروخت و راه خود را كنار زده به دنبال او خواهم رفت . آهنى را گداختم و آنرا نزديك بدن او بردم (فقط نزديك ، بدون برخورد با او) تا عبرت بگيرد كه ناگاه ناله اى از درد كشيد كه نزديك بود آتش گيرد، به او گفتم : مادران بر تو بگريند اى عقيل ! تو از آتشى كه انسانى براى بازيچه خود آنرا گداخته ناله مى كنى ولى مرا به طرف آتشى كه خداوند جبار براى خشم خود برافروخته مى كشى ؟ تو از آن آتشى مى نالى ، من از شعله جهنم ننالم ؟!(73)

 

 

 

پيشگوئيهاى حضرت على عليه السلام در مورد سرانجام جنگ جمل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طلحه و زبير به مكه رفتند، در آنجا با همسر پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم يعنى عايشه همدست شدند، عايشه كه از دير باز كينه اميرالمؤمنين عليه السلام را در دل داشت و با وجود اينكه خود يكى از مخالفين سر سخت عثمان بود، و فرياد او هنوز در گوش مردم طنين انداز بود كه مى گفت : اين پيرمرد خرفت (يعنى ع
:: موضوعات مرتبط: همکاران , دانش آموزان , ,
:: برچسب‌ها: قطره ای , از , دریا , مردی , از , سلاله , پاکان ,


تعداد صفحات : 5
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد